حسین جونحسین جون، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

عزیز دل آجی

قاصدک 17

آقاگلی،شما تقریبا دو ماهه بودی که بابایی برای کار رفت عراق ماهی یک هفته میومد اهواز.وای خیلی روزای سختی بود! مخصوصا ماه اول که چون انتخابات عراق بود هیچ تماسی نمیتونستیم داشته باشیم؛نه تلفنی نه اینترنتی . . بگذریم مامان به خاطر این که بتونیم راحت تر کارامونو انجام بدیم و کلی پول تاکسی ندیم و به اصطلاح خودکفا بشیم!!!تصمیم گرفت رانندگی یاد بگیره.اونم کی؟!مامان.اصلا فکرشم نمی کرد طرف ماشین بره خلاصه ثبت نام کرد کلاس.کلاساش7 صبح بودن.و من و داداشی مجبور بودیم صبح زود بیدار شیم که تو رو بگیریم.خیییییلی کار سختی بود.مخصوصا که تو هنوز خیلی کوچولو بودی و وقتی گریه می کردی هیچ کس به جز مامان نمیتونست آرومت کنه. اصلا شیشه رو ن...
26 تير 1393

قاصدک 16

حسین جون واقعا خدا صبرت بده از دست داداش سجاد!!!!! نمی دونی چه بلاها که سرت نمیاره مثلا این جا... بچه چند ماهه رو نشونده!!!!نمی گه این بچه کمرش درد میگیره یا این جا... قرار بود تو رو بگیره،بعد از اونجایی که نمی تونه از فیلمش بگذره تو رو اینجوری خوابونده کنار خودش!! اگه بزرگ شدی و کمر درد گرفتی بدون تقصیر این کارای داداشیه ها البته الان که دیگه ماشالله بزرگ شدی و خودت میری دراز می کشی جلوی تلویزیون ...
26 تير 1393

قاصدک 15

بذار اول ماجرای "حسین جون" رو بهت بگم : اولین حسین جون رو ستایش گفت. بعدشم افتاد رو زبون ما دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!! الان اگه گفتی کجایی؟؟؟!تو بغل من نشستی هی گوشی رو میذاری رو گوشم که حرف بزنم. این لا به لا انگشتی هم رو کیبورد میذاری حالا بریم سراغ عکسا . . .   وقتی به دنیا اومدی این شکلی بودی اینم عکس کیک تولدته.خاله سارا برات خرید(آخه ام هم وقتی ستایش به دنیا اومد براش کیک خریدیم)             ...
24 تير 1393

قاصدک 13

سلام عشقم الان حدودا یک سال و نیم از آخرین قاصدکی که برات فرستادم میگذره!!!!!!! تو این مدت یاد گرفتی بخندی،چهار دست و پا بری،غذا بخوری، راه بری،... مامان و بابا رو شناختی، آجی و داداش رو شناختی ... خیلی دوست داشتم تاریخ اولین قدمی که برداشتی یا اولین قاشقی که گذاشتی تو دهنت رو بنویسم؛ولی نشد ببخش منو خانوم دکتر شدن که همین جور الکی نیست!!! خب از الان شروع میکنم هر چی که تونستمم از شیرینکاری های گذشتت می نویسم خیلی دوست دارم گوگولی ...
24 تير 1393
1